از چهرهٔ طبیعت افسونکار


بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم


این جلوه های حسرت و ماتم را


پاییز ، ای مسافر خاک آلوده


در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگهای مرده و خشکیده


دیگر چه ثروتی به جهان داری ؟


جز غم چه می دهد به دل شاعر


سنگین غروب تیره و خاموشت ؟

جز سردی و ملال چه می بخشد


بر جان دردمند من آغوشت ؟


در دامن سکوت غم افزایت


اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد


در پرده های مبهم پندارم


پاییز ، ای سرود خیال انگیز


پاییز ، ای ترانهٔ محنت بار

پاییز ، ای تبسم افسرده


بر چهرهٔ طبیعت افسونکار